زعفران بانو

شادبودن بچه هام بزرگترین خواسته ی زندگیم

جداسازی اتاق ها

خوب دقیقا دوسال ونیمه که شدی یکدفعه مامانی به این فکرافتادکه دیگه وقتش شده و باید بری توی اتاق خودت......این شد که کل خونه رو به هم ریختیم وتخت خوشگلت وبردیم توی اتاقت.....تا یه مدت من وبابایی روی زمین کنار تختت شبها رو صبح کردیم تا با محیط اتاقت انس بگیری....خلاصه کار بعد از گذشت دو ماه فهمیدیم که میتونیم تنهات بگذاریم بنابراین چشمهای نازتو که بستی ما هم زحمت وکم کردیم وبه اتاق خودمون برگشتیم....ولی انگار یه جای کار ایراد داشت چون اون شب خواب به چشم من وبابایی نمیومد دلم واست تنگ شده بود بابایی هم میگفت دلش میسوزه که تنهات گذاشتیم این شد که قووول دادیم فقط وفقط یه شبه دیگه پیشت باشیم ...
14 تير 1393

دریا

من امروز اومدم دریااااا مامانم اجازه داده رو ماسه ها با پای برهنه راه برم...یه کم فکر کنم انگار بد نیست... واااای جونمی خیلی خوبه... اینم منو بابایی که عاشق همیم... اب بازی چه کیفی داره... خلیج همیشه فارس دوست دارم... خلیج همیشه فارس برای ما میمونه اینم یه ژست توووپ... خوب دیگه ما رفتیم خداحافظ غروب جمعه... ...
16 شهريور 1392

اولین گام های استقلال

با ذهنیتی که دیگران برام به وجود اورده بودند فکر  میکردم 2سالگی سخت ترین سال زندگی هرمادر هست چون بچه رو باید هم از پوشک هم از شیر بگیرند اما وقتی 21 ماهگی از پوشک خداحافظی کردی به خودم بالیدم که تونستم اولین رسالتم رو به انجام برسونم حالا خیلی خوشحال ترم چون 10 روز مونده به تولد 2سالگیت دیگه با شیر مامانی ام وداع کردی این یکی یه کم سخت تر بود اما باکمک بابایی این مشکلم شکلات شد خدایا شکربه خاطر خوبیهات ...
28 مرداد 1392