زعفران بانو

شادبودن بچه هام بزرگترین خواسته ی زندگیم

جداسازی اتاق ها

خوب دقیقا دوسال ونیمه که شدی یکدفعه مامانی به این فکرافتادکه دیگه وقتش شده و باید بری توی اتاق خودت......این شد که کل خونه رو به هم ریختیم وتخت خوشگلت وبردیم توی اتاقت.....تا یه مدت من وبابایی روی زمین کنار تختت شبها رو صبح کردیم تا با محیط اتاقت انس بگیری....خلاصه کار بعد از گذشت دو ماه فهمیدیم که میتونیم تنهات بگذاریم بنابراین چشمهای نازتو که بستی ما هم زحمت وکم کردیم وبه اتاق خودمون برگشتیم....ولی انگار یه جای کار ایراد داشت چون اون شب خواب به چشم من وبابایی نمیومد دلم واست تنگ شده بود بابایی هم میگفت دلش میسوزه که تنهات گذاشتیم این شد که قووول دادیم فقط وفقط یه شبه دیگه پیشت باشیم ...
14 تير 1393
1